۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

استانیلاوسکی





دیروز غروبی همچین آهی از سر بی حوصلگی کشیدم که حاجی (قربونش برم) گفت پاشو عیال پاشو بریم تیاتر؛ منم که کشته هنرهای دراماتیم پاشدیم رفتیم تماشاخونه.
جاتون خالی یک تیاتر اشک برانگیزی بود با بازی های زیر پوستی تو مایه های سبک استانیلاووسکی، من کلی کیفول شدم و از اول تا آخر همینجور رو شونه حاجی اشک می ریختم، همچینی همذات پنداری کرده بودم که انگاری اون وسط داشتن حلیمه منو بی شوهر میکردن! اما حاجی می گفت خیلی حال نکرده، آخه حاجی به فاصله گذاری در نمایش معتقد- ، میگه تیاتری که احساساتو تحریک کنه جای فکر به چه درد جامعه میخوره، فداش شم حاجیم یه پارچه شعوره.
همچین با اشتها وسط تیاتر چسفیل می خورد که قند توی- دلم آب میشد.



....

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر