۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

ابولفضل






این ابوالفضلم- ، ماشاالله هزار ماشاءالله یه پارچه آقا، پدر سوخته لنگه ی اون باباش-، برا حلیمه که غیرتی میشه بچم یه اخمی میکنی عینهو باباش، هرچند حاجی یه چیزه دیگست، خدا سایش و از سرمون کم نکنه
ابوالفضلمو خدا بهمون برگردوند، پارسالی همچین با مخ رفته بود تو شیشه که زبونم لال گفتیم این بچه دیگه مرد یا علیل شد، اما خوب خدا رو شکر عمرش به دنیا بود، بعدش حاجی نذر کرده بود براش دسته جمعی رفتیم جای همگی خالی با مرضی اینا کربلا، خدا شمارو هم بطلبه، یادش بخیر حاج حسین مینیبوس پسر خالشو گرفته بود تا خود پای حرم زدیم و رقصیدیم! خیلی با ضفا بود.
خلاصه اینکه بچم کلاس شیشم- همون راهنمایی اینقد هزار ماشاءلله با سوات- که نگو! حاجی میگه یه دو سال دیگه میان بورسش میکنن با این مخ می برنش خارج! اینو که میگه همچی من این دلم ریش میشه که مبادا گل پسرم بره بین کافرا، ابوالفضلم هم که حساس
اما چه میشه کرد دیگه جلو پیشرفته بچرو که نمیشه گرفت، مهمتر از اون من که رو حرف حاجی قربونش برم حرف نمی زنم

ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر