۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

زنان بدون مردان



در راستای انجام امور فرهنگی( توصیه شده توسط حاجی) و برای تکمیل شدنِ بار فرهنگی زندگی، به دیدن فیلم: "زنان بدون مردان" رفتیم! جای شما سبز، فیلم سرشار از نکات و مواردِ فرهنگی، هنری، اجتماعی و سیاسی بود، اونقدر که موفق به شناسایی این نکات نشدم!
بار عاطفی فیلم بسیار بالا بودو بنده در تمام مدت در حالِ ریختن اشک، کباب شدن دل و ریش ریش شدن جگر برای این زنهای بدون مردان، بودم. و از اینکه من حاجی رو داشتم و شیرین نشاط و زرین و فخری و زینت و مونس، نداشتن بسیار دچار عذاب وجدان بودم.
در طی فیلم در حالی که غمِ بی شوهری این زنان بر دلم سنگینی می کرد و در اندوه بسیار و حس دلسوزانه ی فراوان غوطه ور بودم ، حاجی سخت تحت تاثیر تصاویر و کادربندی های بدیع کارگردان بود و در لحظه های قلبمه احساسی و دردناک فیلم، از جلب کردن نظر من به نکات هنری و ظرایف کار دریغ نداشت و گاهاً با گفتنِ : ببین عیال! ببین کادر بندی رو! ببین نور رو ! ببین فضا رو! ببین حاچ خانوم...!...  سعی در به اشتراک گذاشتن نقطه نظرات استتیک منشانه ی خود با من بود. و در این میان  من هم دماغم رو بالا می کشیدم و با پرِ چادر اشکامو پاک می کردم و زیر لب می گفتم: می بینم قربونت برم... می بینم! و سعی میکردم بسیار با دقت تر و احساسِ زیبایی شناسانه دار تر به صحنه های تاکیدی حاجی نگاه کنم، اما هر چه بیشتر دقت میکردم دلم هم بیشتر کباب میشد که واقعا چرا شیرین و زرین و فخری و زینت و مونس، مَرد ندارن! واقعاً چرا؟ چرا؟

...
در انتهای فیلم در حالی که تیتراژ پایانی در حال پخش بود و حاجی هنوز داشت زیر لب میگفت: حاچ خانوم عجب کادری، عجب نوری و عجب ساختاری..... و همچنان تحت تاثیر بارِ هنری فیلم بود، من نگاهی پر بار و پر احساس با زاویه دیدِ پائین به بالا (مثل نمونه ی بدیعش در تاریخ سینما در فیلم "همشهری کین") به حاجی انداختم که یعنی : الهی به حقِ پنج تن سایه ت از سر من و این دو تا توله ها کم نشه! آمین

و اما من این فیلم رو " زنان بدون مردان آری اما من بی حاجی هرگز" می نامم!

۱۳۹۰ فروردین ۲۳, سه‌شنبه

جدایی نادر از سیمین



جای شما خالی پنج شنبه ای تنگِ غروبی گفتم : حاجی، الهی دورت بگردم پاشو من و این توله ها رو ببر یه هوایی بخوریم، فدات  شم الهی دلم پوسید تو این چار دیفالی! الهی دورت بگردم! این آخری رو با چنان ناز و عشوه ی سرشار از عشق و محبتی گفتم که حاجی اگه درختم بود این بهاری شکوفه میزد
حاجی یه سری برگردوند و ابرویی بالا انداخت و گفت: عیال! پاشو چادر کن بریم کارِ فرهنگی
منو میگی ، چشام تو چشای حاجی ، اشک شوق پشتش قلمبه، یه تکونی به خودم دادم و گفتم: قربونت برم کجا؟
گفت: جدایی نادر از سیمین
گفتم اِوا خاک به سرم حاجی بدآموزی نداشته باشه؟ بچم ابولفضل هنوز که هنوزه میریم شمال دریا، میگه حاچ خانوم من تو آب نمیرم اگه برم خاله الی غرق میشه! حلیمم هم همینطور هنوز بچم سئوال داره که چرا خاله الی اگه نامزد داشته اومده بوده شمال که بعد بمیره؟ میگه هرکی نامزد داشته باشه با بچه های مهد بره شمال میمیره؟ نکنه ریحون نامزد کنه بره شمال بمیره؟
حاجی دستی به ریشاش (که الهی قربونِ تار تارشون برم) کشید و گفت! خیر عیال! این فیلم ها و این واقعیت ها رو باید دید، به فرهادی ها و پناهی ها و کیارستمی ها باید بها داد باید با آثارشون زندگی کرد! غصه ت نباشه حاچ خانوم سر راه این دوتا طفل رو هم  میزاریم پیشه مرضی خانوم اینا
منو میگی! گل از گلم شکفت که قراره منو حاجی دوتایی عینهو دو تا قمری بریم سینما برا انجام کار فرهنگی
....
جای شما خالی بسیار فیلم تاثیر گذاری بود، که برای من یکسری نکات اخلاقی و همچنین چندین سئوال فرهنگی به بار آورد!

پامون که رسید به خیابون، من تو فکر...حاجی تو فکر... من تو فکر... حاجی تو فکر، هی تسبیح میگردوند و با هر مهره یدونه چرا ذکر میگفت
زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و گفت چی شده عیال؟
 گفتم: این چه وضعی بود آخه حاجی! چرا اینا جدا شدن آخه؟ بخدا شله زرد امسال ماه رمضونم رو نظر آشتی این دوتا کرده بودم، حیف! چرا واقعا حاجی؟ یعنی اگه یه روز منم بخوام برم شابدولعظیم و شما نخوای بیای بعد مثلا زبونم لال این ابولفضل، دور از جونش، علیل بود بعد ما ریحون رو آوردیم برا نگهداریش، بعد ریحون بستش به تخت بعد رفت دکتر و تو اومدی با حلیمه دیدی که ای دلِ غافل ابولفضل با چه وضعی و بعد مجبور شی ببریش حموم بعد ریحون از راه برسه بعد شما شاکی شی، بعد بخوای بزنیش، ای بابا ! حاجی میزنی؟ نه جونِ بانو میزنی؟ ...نه قربونت برم نمیزنی! الهی فدات شم نمیزنی! شما قلبت از گنجیشکم کوچیکتره! الهی فدات بشم حاجی، شما مُردی! مُرد... اصلا همون بهتر که جدا شدن! بخدا! راحت شد این سیمین خانوم ، من که تو زندگیشون نیستم اما بخدا چیه این مرد! دست بلند میکنه رو زن... نه خوب شد حاجی
کمی فک کردم و با چند بار پلک زدن سریع (مثل روشن شدن مهتابی) رو به حاجی گفتم: حاجی نکته فیلم شما بودی برا من! بخدا باید بیان شما رو قاب کنن بزنن سردرِ این سینما الگوی فرهنگی چامعه!

حاجی یه گره انداخت تو ابروش که مثلا عیال، بسه دیگه نگو لامصب، میبینی که خجالت میکشم
منم که تیز حالتِ حاجی قربونش برم رو گرفتم و چادرم و صاف و صوف کردم و گفتم بریم حاجی، بریم بچه ها تنهان

من بودم اسمِ فیلم و میزاشتم: جدا شه الهی، نادر از این سیمین! والا
...


حقیقت وزیبایی




جای همگی دوستان و همساده ها سبز، حاجی یک هندونه گرفته بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ ! این هوا
شیرین، قند عسل، عینهو خودش وقتی می خنده
فداش بشم همینی که هندونه رو شیکافتم، گت: عیال! بیا بیشینیم یکمی در باب زیبایی شناسی هنر با هم اختلاط کنیم
منو میگی! گل از گلم شیکفت، که حاجیم، تاج سرم، فداش بشم می خواد با من اختلاط کنه
منم گل هندونه رو برداشتم، گذاشتم تنگ- یه پیش دستی رفتم ور دل حاجی
همین جور که از دهنش در و گوهر میومد بیرون منم نیگاش می کردم و براش هندونه لقمه می کردم
حاجی معتقد که دیگه زیبایی شناسی و به قول کافرا استتیک جایی تو هنر نداره، حاجی میگه این اندیشست که باید تو هنر معاصر خودش و نشون بده
من که میگم: حاجی آخه خدا وکیلی جون این حلیممون، یه تابلو گل و بلبل و جنگل، یا اصلا همین پولک دوزی های خودم! اینا قشنگتر و هنرمندانه تره یا این کوفت- زهرماریای این زنیکه لوییز بورژوآ
حاجی هم همچینی یه نگاه سرشار از افتخار به عیال، بهم انداخت،که دلم هری ریخت پائین
ته چشاش می گفت: بانو شما که تاج سر مایی، این چه مقایسه ای که بین هنر خودت با بقیه می کنی .... ( بقیه حرفاش خانوادگی بود) ء
اما حاجی ماشاءالله مرد- ، کوتاه نمیاد که قربونش برم
رفت کتاب مورد علاقش : حقیقت و زیبایی رو آورد و شروع کرد به خوندن
فداش بشم حاجیم که می خوام باشه و دنیا نباشه همچینی قشنگ، قشنگ حرف می زنه که آدم هوس می کنه که گوبلن دوزی رو بزاره کنار و از همین فردا بره دنبال پرفورمنس



...

استانیلاوسکی





دیروز غروبی همچین آهی از سر بی حوصلگی کشیدم که حاجی (قربونش برم) گفت پاشو عیال پاشو بریم تیاتر؛ منم که کشته هنرهای دراماتیم پاشدیم رفتیم تماشاخونه.
جاتون خالی یک تیاتر اشک برانگیزی بود با بازی های زیر پوستی تو مایه های سبک استانیلاووسکی، من کلی کیفول شدم و از اول تا آخر همینجور رو شونه حاجی اشک می ریختم، همچینی همذات پنداری کرده بودم که انگاری اون وسط داشتن حلیمه منو بی شوهر میکردن! اما حاجی می گفت خیلی حال نکرده، آخه حاجی به فاصله گذاری در نمایش معتقد- ، میگه تیاتری که احساساتو تحریک کنه جای فکر به چه درد جامعه میخوره، فداش شم حاجیم یه پارچه شعوره.
همچین با اشتها وسط تیاتر چسفیل می خورد که قند توی- دلم آب میشد.



....

حلیمه



این حلیمم- ماشاءالله هزار قول هوالله بالا روش خانوم
قند عسل بابا، جیگر مامان، ناموس ابوالفضلم
اینقد این دختر با کمالات ،خانوم... باباش که روزی ده بار دعا به جون- من می کنه برا تربیتش
اما امان از این دوستش صدیقه، دختر مرضی اینا رو میگم! اوووووووووووف خدا نصیب نکنه! آتیش پاره
هرچی حاجی برا این دسته گلم عروسک خریده (آخرین سستم) این بلا به جون گرفته زده از هستی و کله نابودش کرده، هرچی به این مرضی میگم زن یه روزی دو دیقه وقت برا تربیت این بچه بذار! انگار نه انگار
هی میگم دیگه نذارم این دسته گله نوشکفتم با این صدیق بگرده ، حاجی میگه نه عیال بچه عقده ای میشه! فدای یه تار موی گندیدت (منو میگه حاجی) بذار کله عروسکای عسل بابا رو بکنه خودم براش می خرم
قوربونش برم حاجیه دیگه

...

ابولفضل






این ابوالفضلم- ، ماشاالله هزار ماشاءالله یه پارچه آقا، پدر سوخته لنگه ی اون باباش-، برا حلیمه که غیرتی میشه بچم یه اخمی میکنی عینهو باباش، هرچند حاجی یه چیزه دیگست، خدا سایش و از سرمون کم نکنه
ابوالفضلمو خدا بهمون برگردوند، پارسالی همچین با مخ رفته بود تو شیشه که زبونم لال گفتیم این بچه دیگه مرد یا علیل شد، اما خوب خدا رو شکر عمرش به دنیا بود، بعدش حاجی نذر کرده بود براش دسته جمعی رفتیم جای همگی خالی با مرضی اینا کربلا، خدا شمارو هم بطلبه، یادش بخیر حاج حسین مینیبوس پسر خالشو گرفته بود تا خود پای حرم زدیم و رقصیدیم! خیلی با ضفا بود.
خلاصه اینکه بچم کلاس شیشم- همون راهنمایی اینقد هزار ماشاءلله با سوات- که نگو! حاجی میگه یه دو سال دیگه میان بورسش میکنن با این مخ می برنش خارج! اینو که میگه همچی من این دلم ریش میشه که مبادا گل پسرم بره بین کافرا، ابوالفضلم هم که حساس
اما چه میشه کرد دیگه جلو پیشرفته بچرو که نمیشه گرفت، مهمتر از اون من که رو حرف حاجی قربونش برم حرف نمی زنم

ادامه دارد...

حاجی






این حاجیه
هزار قول هو الله، قرآن بالا سرش چشم حسود کور مرد- حاجیم، یه مرد واقعی که خدا ایشالله به حق همین وقت و همین روز سایه اش رو بالا سر من و این بچه هاش نیگه داره.
یه حاجیه و یه بازاره فرش فروشا، تو بازار به موی حاجی قسم میخورن! والا، قبول ندارین از حاج حسین بپرسین
حاجی مرد خداست، با انصاف و دست بخیر، هر عروسی که دنبال جنس نسیه باشه یه راست میاد سراق حاجی، البته خدا نگذره از اون آتیش به جون گرفته هایی که به قصد دیگه میان در حجره حاجی هر چند حاجی اینجور وقتا یه ابهتی میگیره که قربونش برم بیا و ببین، چشاشو میدوزه به زمین تصبیح کهرباشو برمیداره یه استغفرالله قلیض میگه که تا شیش تا حجره اونورتر گوش شیطون کر میشه.
حاجی حجرش سادست، فرش و چرتکه و خرت و پرت،اما یه دیوار داره حجرش که حاجی میگه فقط مال من و بچه ها، فداش بشم عکس سفر مشهدمون رو ،قربون امام رضا برم، زده به دیوار میگه حاچ خانوم همچی که دلم میگیره زل میزنم به این دیفال، تو و این توله هارو که میبینم دلم باز میشه،

قربونش برم حاجیه دیگه

ادامه دارد...

من و حاجی



مجموعه داستانهای من و عزیزم، تاج سرم، سایه بالا سرم، حاجی.